جدول جو
جدول جو

معنی سبک رفتن - جستجوی لغت در جدول جو

سبک رفتن
(چَ / چِ اَ شُ دَ)
آرام رفتن. با تأنی رفتن:
سبک، رفت و جامه از او درکشید
جگرگاه شاه جهان بردرید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آب رفتن
تصویر آب رفتن
کوتاه شدن پارچه یا لباس نو به واسطۀ شستن آن در آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک رفتار
تصویر سبک رفتار
تندرو، سبک رو، سبک سیر، داری رفتار نامطلوب، جلف، بی وقار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر رفتن
تصویر سر رفتن
پایان یافتن، تمام شدن مدت، از سر رفتن
لبریز شدن مایعی که در حال جوشیدن است از سر ظرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر رفتن
تصویر بر رفتن
بالا رفتن، به بالا بر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ کَدَ)
گفتگو شدن. مذاکره:
سخن رفتشان یک بیک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان.
فردوسی.
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
سخن رفت از آن شهر باآفرین.
فردوسی.
بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). سخن بسیار رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
کوتاه شدن جامۀ نو پس از شسته شدن آن
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بالا رفتن. برشدن. صعود کردن. بر دویدن. به بالا بر شدن. بر فراز چیزی برآمدن. ارتقاء. (یادداشت مؤلف) :... تا یک بارکمند بدان کنگره اندر افکندند پس این مرد را گفتند بسم اﷲ اکنون کار تست بر رو و مرد حیله کرد و بر رفت. (ترجمه طبری بلعمی) ... پس مرد دیگر را صدهزار درهم بپذیرفتند تا بر رفت چون بسر کنگره رسید همچنان کردکه آن مرد نخستین کرده بود. (ترجمه طبری بلعمی).
گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار
گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی.
منوچهری.
و پیادگان بدان قوت ببرج بر رفتن گرفتند بکمندها... (تاریخ بیهقی).
اول بمراد عام نادان
بر رفت بمنبر پیمبر.
ناصرخسرو.
ایشان (فیل گوشان) می آمدند و بچنگال زمین می شکافتند و تا نیمۀ دیوار باغ بر می رفتند و با زمین می افتادند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). پس بخت نصر بلند جای همچون مناره بکرد و آنجا بر رفت و فرود نگرید. (مجمل التواریخ). چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و بر کوه بوقبیس بر رو. (تذکرهالاولیاء عطار).
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هرکه حلوا خورد واپس تر رود.
مولوی.
پایه پایه بر توان رفتن ببام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ پَ کَ دَ)
آسان گرفتن. بی ارزش پنداشتن. بی ارج انگاشتن:
اگر کوه فرمانش گیرد سبک
دلش خیره خوانیم و مغزش تنک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ رَ / رِ کَ دَ)
در شب راه پیمایی کردن. در تاریکی رفتار نمودن. به هنگام شب راهی شدن، شب به پایان رسیدن:
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه قصۀ ما بود دراز.
محزون تبریزی
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ مَ دَ)
لکه رفتن. نوعی از رفتار اسب. قسمی حرکت اسب و شتر و جز آن
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ بَ کَ دَ)
درس گرفتن. چیز آموختن:
بباغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان
بشاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق.
انوری.
روزی دیوانه ای این بیت میخواند:
نیکوان را دوست دارد هر که باشد در جهان
گر بدان را دوست داری گوی بردی از میان.
خواجه فرمودند ما از این سخن سبق گرفتیم و درویشان گفتند که این بیت را یاد گیرند. (انیس الطالبین ص 68).
طوطی من سبق از سینۀ خود میگیرد
پشت آئینه مرا مانع گویایی نیست.
صائب.
، درس دادن و تعلیم کردن. (آنندراج). درس. تدریس:
ای معلم جزو استعداد مردم جاهلی است
کودک ما را سبق از علم نادانی بگو.
ملا طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ رَ)
سبک سری، مجازاً، افکندن اسب سوار را تا سبک شود:
که با من جهان سختئی میکند
ستورم سبک رختئی میکند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ رَ)
سریعالسیر در مسافت. (ناظم الاطباء) : هماذی ّ، شتر تیزرو و سبک رفتار. (منتهی الارب) ، آنکه دارای رفتاری سبک است. جلف:
آه کز قامت چون تیر سبکرفتاران
غیر خمیازۀ خشکی چو کمان نیست مرا.
صائب (از آنندراج).
، کوکب سیار را گویند چنانکه گران رفتار ستارۀ ثابت را و ثابت و سیار را فارسیان ستارۀ برجاوران گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ اَ کَ دَ)
اشاعه یافتن خبری در محلی. منتشر شدن خبری، در جایی. پخش گشتن خبردر موضعی. انتشار یافتن خبری در مکانی:
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می نرود.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ عَ)
بسر افتادن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ تَ)
از دست شدن سر. مردن. کشته شدن:
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را.
سعدی.
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنی است دیر یا زود.
سعدی.
، ریختن مایعی یا جوش آمدن از اطراف دیگ و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- سر رفتن حوصله، دل تنگ آمدن. گرفته خاطر شدن.
- سر رفتن دل،دل گرفتن و تنگدل شدن. اندوهگین شدن.
- سر رفتن مدت، منقضی شدن وقت. به پایان رسیدن
لغت نامه دهخدا
جریان آب - رفتن آب، کوتاه شدن جامه تازه پس از شسته شدن آن، خارج شدن منی جاری شدن آب مرد، بی عزت شدن خوار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
یا سر رفتن دیگ. کف کردن محتوی آن و بیرون ریختن از سر دیگ. یا سر رفتن حوصله. بپایان رسیدن صبر و حوصله کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبق گفتن
تصویر سبق گفتن
آموزاندن یاد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لک رفتن
تصویر لک رفتن
نوعی از حرکت اسب و شتر و جز آنها میان یرتمه و قدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک رفتن
تصویر پاک رفتن
کامل رفتن تمام رفتن پاک روب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
انجام شدن، بجوش آمدن و از سر ریختن آب در ظرف غذا بغلیان آمدن یا بسر رفتن کار. انجام شدن کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب رفتن
تصویر آب رفتن
((رَ تَ))
کوتاه شدن جامه در اثر شستن، بی آبرو شدن
فرهنگ فارسی معین
سخن به میان آمدن، گفت وگو کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساییده شدن، سابیده شدن، پرداخته شدن، صیقل یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لبریز شدن (مایع جوشان) ، به پایان رسیدن، تمام شدن، بی تاب شدن، کم طاقت شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد